سه شنبه 89 فروردین 17 , ساعت 3:3 عصر
چه خسته ام امروز
همه هیچکس شده اند
دلم گرفته است
و پرنده ای نمی خواند
چه روزهاست
چه روزهاست
که سر
در دهکده فانوسی روشن نیست
صدایی از سکوت نمی آید فراز
چه شبهاست
چه شبهاست
که سرد
همه یقین من در تردید
ایستاده در برابر مرگ
خنده می زند بر چهره شب
غرقه دریغی از گناه اول
حیران و افسوسی از گناه دیگر
کبوتری که رفت دیگر هیچ نیامد باز
چه اشکهاست
چه اشکهاست
که راز
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]